Discover posts

Explore captivating content and diverse perspectives on our Discover page. Uncover fresh ideas and engage in meaningful conversations

#tar #setar #santoor #saz #sakht_saz #ساخت_ساز #تار #سه_تار #ساز
از دل سیم و چوب تا جان ساز: و این است داستان سه تار من(شاهیجان)
سال 94 من این ساز رو از آقای مهران رضایی از دوستای خوبم که قبلا در شهر لپویی استان فارس زندگی می‌کرد، ایشون بعد از شهر لپویی به شهر سروستان رفت و اونجا هم یه مدت ادامه داد اما متاسفانه بخاطر فروش کم و بحث مالی ایشون دیگه ساز نساخت و به جای اون یک فست‌فود راه انداخت. خلاصه ما سال 94 ساز رو خریدیم و حدود یک سال با اون ساز کلاس موسیقی قشقایی رفتیم اما روح منو ارضا نمی‌کرد در نتیجه رفتم شهر صدرا خونه خواهرم. برای پوشش هزینه هام مجبور بودم روزها کارهای برق ساختمان رو انجام بدم و شب‌ها تمرین کنم. یک روز وقتی تمرین تموم شد سازم رو گذاشتم کنار تلویزیون و رفتم سرکار. تابستون بود و هوا گرم. عصر وقتی برگشتم که تمرین کنم، دیدم خواهرم وقتی میخواسته خونه رو تمیز کنه بخاطر اینکه جای سازم امن باشه، همراه با کاور، اون رو پشت پرده گذاشته. اما متاسفانه وقتی خواستم تمرین کنم دیدم اصلا صداش عوض شده و صدای دیگه‌ای داره، این صدا، اصلا صدای ساز نبود. برش گردوندم دیدم چسب‌های کاسه از پشت کلا باز شده و ساز شکسته. حالم منقلب شد و چون ساز دیگه‌ای نداشتم و نمی‌تونستم به سرعت ساز تهیه کنم، حدود هفت الی هشت ماه نتونستم برم کلاس موسیقی. روزگار من بر همین منوال می‌گذشت که در شهرداری شهر شیراز به عنوان نیروی تاسیسات پارک خلد برین شغلی پیدا کردم. بعد از چند ماه از شروع کار جدیدم، یک روز که همراه با یکی از همکارام در پارک مشغول کارهای روشنایی و نصب تابلو برق بودیم، دوستم گفت: یک نمایشگه صنایع دستی در گوشه پارک برپا شده بیا تا با هم بریم و بازدید کنیم تا ببینیم چه چیزهایی داره. بهش گفتم بابا ول کن حالا یه چیز مزخرفی گذاشتن اونجا برای فروش. دوستم اصرار به رفتن کرد و من بهش گفتم صبر کن تا اول تابلو برق رو تموم کنیم بعدش میریم. وقتی کارمون به پایان رسید به طرف نمایشگاه رفتیم. به محض ورود، انتهای نمایشگاه دیدم یه ساز آویزون هست. بدون این که به چپ و راست نگاه کنم به سراغ اون قسمت رفتم که نوشته بود خانه ساز ایران. مدیر اون قسمت خانوم فخرایی و مربی ساخت ساز استاد رشیدی بود.
بهشون گفتم من یه ساز شکسته دارم کجا باید ببرم تا درستش کنم امکان داره شما بتونید برای من تعمیر کنید؟
استاد بهم گفت چرا خودت درستش نمی‌کنی؟ گفتم چه جوری؟
گفت: این آدرس ما هست بیا پیش ما، هم میتونی ساز یاد بگیری هم میتونی خودت تعمیرش کنی.
خلاصه، اون روز حدود ساعت 2 عصر که کارم تموم شد از شیراز حرکت کردم اومدم مرودشت و بعد از صرف ناهار، ساز رو برداشتم و حدود ساعت 4 عصر بود که به خانه ساز ایران رسیدم. ساز رو بهشون نشون دادم.
گفت میخوای ساخت ساز رو یاد بگیری؟
گفتم آره.
پرسید ساخت چه سازی رو دوست داری یاد بگیری؟
گفتم میخوام تار بسازم.
گفت که خیلی عالی، اول ساز خودت رو درست کن تا بعد بهت یاد بدم چطوری تار درست کنی. از همون‌جا شروع کردم، سه‌تار رو چسبوندم، درست کردم و به حالت اولیه برگردوندم. بعد از اون، چوب و مواد اولیه رو به من دادند و من شروع به ساختن تار کردم. در اولین گام کاسه ساز رو تراشیدم. اینجای کار استاد گفت: باید سه یا چهار ماه صبر کنی تا کاسه ساز خشک بشه و چوب ها به همدیگه بچسبه.
گفتم: الان چی کار کنم؟
گفت: تا چهار ماه دیگه که چوب خشک بشه بیا و ساخت سه‌تار رو یاد بگیر و سه‌تار بساز.
چوب تار رو گذاشتم خشک بشه و ساختن سه‌تار رو شروع کردم. قسمت کاسه ساز که تموم شد مانند تار گذاشتم تا خشک بشه. استاد مجددا پرسید حالا تا چهار ماه آینده میخواهی چه کار کنی؟ گفتم اگر مشکلی نیست ساخت سنتور رو هم یاد بگیرم. و اینطوری شد که من وارد ساخت سنتور شدم. با تمام شدن سنتور، تار آماده شده بود پس ساختش رو به پایان رسوندم.
بعد از اون دیگه توی خانه ساز ایران مشغول ساخت ساز شدم. خانه ساز، چوب، مواد اولیه و بقیه ملزومات رو به من می‌دادند و من براشون ساز می‌ساختم و برای هر ساز تقریبا ده درصد از سود رو می‌گرفتم. دو سال از این ماجرا گذشت و به دلیل مشکلات مالی و کرونا و ...خانه ساز ایران تعطیل شد. در این مدت من از درآمدی که از شهرداری داشتم، بعد از این‌که قسط‌های وام و بقیه خرج و مخارج رو می‌دادم، از باقیماندش برای خودم ابزارآلات ساخت ساز در حد توانم میخریدم. این بود که پس از تعطیلی خانه ساز، کارگاه خیلی کوچکی در زیرزمین خونمون ایجاد کردم. این مساله با تعطیلی کسب و کارها بخاطر کرونا همراه شد و من بخاطر فشارهای مالی و مخارج زندگی مجبور شدم از شهرداری بیام بیرون و به استان یزد برم و در یک معدن مشغول کار شدم. در هر ماه بیست روز رو در معدن کار می‌کردم و ده روز به خانه بر‌می‌گشتم و در کارگاه کوچکم مشغول ساخت ساز بودم. وقتی بقیه معترض می شدند که چرا از زیرزمین بیرون نمی‌یای؟ می‌گفتم من اینجا چیزی رو پیدا کردم که نمی‌تونم ازش دل بکنم.
کمی دیگه هم گذشت و با خودم فکر کردوم، بجای موندن تو یک زیر زمین بهتره که بیام کارگاهی ایجاد کنم تا بتونم به افرادی که ساخت ساز رو دوست دارند کمک کنم به آرزوهاشون برسند. این بود که من به کمک اون سه‌تار رسما وارد ساخت ساز شدم.

image
محمد کشاورز changed his profile picture
6 d

#tar #setar #santoor #saz #sakht_saz #ساخت_ساز #تار #سه_تار #ساز

image

Test

#gelim #gelim_bafi #dast_baf #گلیم_بافی #گلیم
The First Lullabies of a Qajar Mother
This is not my story, it is the story of this kilim, a story whose weaver, around 1861 AC to 1871 AC, invested his life in the knots of this kilim so that it would remain a memory for you and me. I have always felt indebted to the emotions of its weaver, because I wanted others to know what hopes and dreams were planted in every knot of this rug. Here it is—the story of a Qajar kilim:
Deep within history lies a kilim, each knot telling a tale of love and hope. This kilim was woven during the Qajar era by a woman named Zuleikha—a mother who, in the springtime of her daughter Shahrbanoo’s life, decided to create a keepsake for her future. The wool of sheep, once a gift from Zuleikha’s own mother, was dyed with natural colors—pomegranate rind, walnut husk, and more—and came to life in the warp and weft of this kilim.
It took five years for Zuleikha’s hands, between lullabies and household chores, to complete these patterns. She wished to present her daughter, on her wedding night, with a gift that was not merely a carpet to walk upon, but a fabric filled with prayers, dreams, and a mother’s love to carry her through life.
Years passed, Shahrbanoo grew up, and fate brought her to marry my grandfather. Their life together, marked by loyalty, lasted thirty years, though sadly they never had children. Despite much insistence, my modest and noble grandfather refused to remarry, remaining faithful to her until the end. After Shahrbanoo’s passing, the kilim came into my grandmother’s care, and today it rests in our home.
When I look at it, I see more than patterns and colors; I hear Zuleikha’s lullabies, I feel her hopes, and I know this kilim is far more than a handwoven rug. It is a living keepsake of a love that was kindled in the heart of a young mother nearly one hundred and seventy years ago.

image

#gelim #gelim_bafi #dast_baf #گلیم_بافی #گلیم
داستان نخستین لالایی های یک مادر قاجاری
این داستان من نیست، بلکه داستان این گلیم است داستانی که بافنده آن در حوالی سال 1240 الی 1250 شمسی عمر خود را در گره گره این گلیم کاشت تا برای من و شما یادگار بماند. من همیشه نبست به احساس بافنده اش احساس دین می کردم چرا که دوست داشتم دیگران هم بدانند در هر گره این گلیم چه امید ها و آرزوهایی کاشته شده است. این شما و این داستان گلیم قاجاری:
در دل تاریخ، گلیمی آرام گرفته که هر گره‌اش قصه‌ای از عشق و امید است. این گلیم در زمان قاجار، به دست زنی به نام زلیخا بافته شد؛ مادری که در بهار زندگی دخترش، شهربانو، تصمیم گرفت یادگاری برای آینده‌ی او بسازد. پشم گوسفندانی که روزی هدیه‌ی مادر زلیخا به دختر بود، با رنگ‌های طبیعی چون پوست انار و گردو جان گرفت و در تار و پود این گلیم نشست. پنج سال طول کشید تا دستان زلیخا، میان لالایی‌ها و کارهای خانه، این نقش‌ها را کامل کند. او می‌خواست شب عروسی دخترش، هدیه‌ای داشته باشد که نه فقط فرشی برای زیر پا، که فرشی پر از دعا، آرزو و مهر مادری برای زیر و بالای زندگی باشد.
سال‌ها گذشت، شهربانو بزرگ شد و سرنوشت او را به همسری پدربزرگ من رساند. زندگی مشترکشان با وفاداری کامل سی سال ادامه یافت، بی‌آنکه متاسفانه فرزندی به دنیا بیاید. حتی با اصرار و انکار فروان پدربزرگ با حیا و نجیب من برای اینکه صاحب فرزند بشود، حاضر به ازدواج مجدد نشده بود. پس از اینکه دست شهربانو از دنیا کوتاه شد، این گلیم به مادربزرگم رسید و امروز در خانه‌ی ماست.
وقتی به آن نگاه می‌کنم، تنها نقش و رنگ نمی‌بینم؛ صدای لالایی‌های زلیخا را می‌شنوم، امیدهایش را حس می‌کنم و می‌دانم که این گلیم چیزی فراتر از یک دست‌بافته است: یادگاری زنده از عشقی که صد و هفتاد سال پیش در دل یک مادر جوان شعله کشید.

image

#ney #ney_haft_band #ney_labak #balaban #sorna #ney_mahali #saz #sakht_saz #نی_هفت_بند #نی_دندونی #نیلبک #بالابان #سرنا #موسیقی #هنرمندان_ایرانی #هنرمند

image

#ney #ney_haft_band #ney_labak #balaban #sorna #ney_mahali #saz #sakht_saz #نی_هفت_بند #نی_دندونی #نیلبک #بالابان #سرنا #موسیقی #هنرمندان_ایرانی #هنرمند

image

#ney #ney_haft_band #ney_labak #balaban #sorna #ney_mahali #saz #sakht_saz #نی_هفت_بند #نی_دندونی #نیلبک #بالابان #سرنا #موسیقی #هنرمندان_ایرانی #هنرمند

image

#ney #ney_haft_band #ney_labak #balaban #sorna #ney_mahali #saz #sakht_saz #نی_هفت_بند #نی_دندونی #نیلبک #بالابان #سرنا #موسیقی #هنرمندان_ایرانی #هنرمند
نی محلی

image

#ney #ney_haft_band #ney_labak #balaban #sorna #ney_mahali #saz #sakht_saz #نی_هفت_بند #نی_دندونی #نیلبک #بالابان #سرنا #موسیقی #هنرمندان_ایرانی #هنرمند

image