#gelim #gelim_bafi #dast_baf #گلیم_بافی #گلیم
داستان نخستین لالایی های یک مادر قاجاری
این داستان من نیست، بلکه داستان این گلیم است داستانی که بافنده آن در حوالی سال 1240 الی 1250 شمسی عمر خود را در گره گره این گلیم کاشت تا برای من و شما یادگار بماند. من همیشه نبست به احساس بافنده اش احساس دین می کردم چرا که دوست داشتم دیگران هم بدانند در هر گره این گلیم چه امید ها و آرزوهایی کاشته شده است. این شما و این داستان گلیم قاجاری:
در دل تاریخ، گلیمی آرام گرفته که هر گره‌اش قصه‌ای از عشق و امید است. این گلیم در زمان قاجار، به دست زنی به نام زلیخا بافته شد؛ مادری که در بهار زندگی دخترش، شهربانو، تصمیم گرفت یادگاری برای آینده‌ی او بسازد. پشم گوسفندانی که روزی هدیه‌ی مادر زلیخا به دختر بود، با رنگ‌های طبیعی چون پوست انار و گردو جان گرفت و در تار و پود این گلیم نشست. پنج سال طول کشید تا دستان زلیخا، میان لالایی‌ها و کارهای خانه، این نقش‌ها را کامل کند. او می‌خواست شب عروسی دخترش، هدیه‌ای داشته باشد که نه فقط فرشی برای زیر پا، که فرشی پر از دعا، آرزو و مهر مادری برای زیر و بالای زندگی باشد.
سال‌ها گذشت، شهربانو بزرگ شد و سرنوشت او را به همسری پدربزرگ من رساند. زندگی مشترکشان با وفاداری کامل سی سال ادامه یافت، بی‌آنکه متاسفانه فرزندی به دنیا بیاید. حتی با اصرار و انکار فروان پدربزرگ با حیا و نجیب من برای اینکه صاحب فرزند بشود، حاضر به ازدواج مجدد نشده بود. پس از اینکه دست شهربانو از دنیا کوتاه شد، این گلیم به مادربزرگم رسید و امروز در خانه‌ی ماست.
وقتی به آن نگاه می‌کنم، تنها نقش و رنگ نمی‌بینم؛ صدای لالایی‌های زلیخا را می‌شنوم، امیدهایش را حس می‌کنم و می‌دانم که این گلیم چیزی فراتر از یک دست‌بافته است: یادگاری زنده از عشقی که صد و هفتاد سال پیش در دل یک مادر جوان شعله کشید.

image