#saz #music_instrument #tar #ساز #ساخت_ساز
آن روز که باران بی‌وقفه بر سقف کارگاه می‌کوبید، خبر رسید که جوانی نوازنده، سازش را در سفر گم کرده است. نگاهش پر از حسرت بود و دستانش بی‌صدا. همان لحظه دانستم باید سازی بسازم که نه فقط جای خالی آن را پر کند، بلکه صدایش، امید را به دلش برگرداند. چوبی برگزیدم که سال‌ها در سایه باغ پیر شده بود؛ هر ضربه‌ی چکش و هر برش قلم، ضربان قلبم بود. تراشه‌ها بر زمین می‌رقصیدند و بوی چوب تازه، هوای کارگاه را پر کرده بود. روزی که ساز را به دستش دادم، انگشتانش لرزیدند، اما وقتی اولین نت را نواخت، فهمیدم این ساز، پلی شد میان غم و شادی، و یادگاری از عشق و وفاداری که در دل چوب جاودانه ماند.

image